داستان♥♥قربانی سرنوشت♥♥«14»
داستان♥♥قربانی سرنوشت♥♥«14»

اون بهش بیهوشی زد اما نه هر بیهوشی:

کاترین:چیشد؟بهش خواب آور زدی؟اصلا اون تفنگو از کجا اوردی؟

دیمن:نه،بهش گل شاهپسند زدم اینم عمو اریک برام پست کرده بود.

کاترین:اریک؟باورم نمیشه یادی هم از ما کرده.حالا این شاهپسند چیه؟یه نوع بیهوشیه؟

دیمن:همینو میخواستم بهت بگم ولی نباید اینا بفهمن.

کاترین و دیمن سوار موتور دیمن شدن.رفتن و وارد یه جنگلی شدن.تو اون جنگل یه کلبه ی کوچیک و چوبی رو دیدن.رفتن توش .توش پر از گل بود.اونم نه از هر گلی.فقط دو نوع گل توش بود.گل شاهپسند و زوزه کشای شب:

گل شاهپسند:

 

زوزه کشای شب:

 

کاترین:اینا چین؟

دیمن این گلی که میبینی شاهپسنده.خون آشاما نمیتونن جلوش مقاومت کنن.اینم زوزه کشای شبه.گرگینه ها نمیتونن بوش کنن چون بیهوش میشن.نقطه ضعف گرگینه ها زوزه کشای شبه.

کاترین:آهان....پس که این طور.بالاخره نقطه ضعفشونو فهمیدیم.

دیمن:من فهمیدم نه تو.اینا حکم سم رو دارن.هیچ کس نباید جاشونو بفهمه.

بعد دیمن یه گلدون سفید رو برداشت و داد بهش.یه شاهپسند و یه زوزه کشای شب داشت:

کاترین:با این چیکار کنم؟

دیمن:موقع خطر اینو توی آب جوش بنداز و بریز تویه بطری و بپاش تو صورت طرف.

دیمن کاترینو برد عمارت.جفتشون رفتن تو.همشون تو پذیرایی بودن:

لایتو:بفرما بیچ-چان هم اومد

سوبارو:حالا منو بیهوش میکنی آره؟

دیمن:آه....فقط یه شوخی بود.تو چقدر همه چیرو جدی میگیری!!!

سوبارو:اون لعنتی چی بود؟وقتی بهم تزریقش کردی انگار اسید بهم تزریق کردن.

دیمن:خب جالبیش همینه دیگه.اسید قاطیش بود«عجب دروغگوییه0___0».

لایتو:اون چیه دستت؟

کاترین گلدونو پشتش قایم کرد:

کاترین:هیچی!!!!

لایتو رفت سمت کاترین:

لایتو:زود باش بهم نشونش بده

دیمن گلدونو از کاترین گرفت و برد جلوی صورتش:

دیمن:چیزی نیست.گله!!!!!!!

لایتو بوش کرد.بعد از چند ثانیه لایتو سرشو گرفت:

لایتو:آه....سرم.این دیگه چی بود؟وای.........سرم!!!!!

دیمن:خب....خب میدونی این کمیابه و نباید از نزدیک بوش کرد.

لایتو:چرا؟

دیمن:اینجوری میشی!!!!

دیمن کاترینو برد سمت اتاقش.کاترین گلدونو گذاشت رو میز.کاترین لباساشو عوض کرد.داشت میرفت که بخوابه که یهو لایتو رو تختش دید:

کاترین:اوه...لعنت......لایتو ترسیدم.....

لایتو:تو این لباس بیشتر ازت خوشم میاد

کاترین:ببین من حوصله ندارم با تو جروبحث کنم.خسته هم هستم،پس مثله بچه آدم برو بیرون

لایتو:من تا حالا انسان بودن رو احساس نکردم.انسانیت و احساسات من برای همیشه خاموش شده و هیچ کس نمیتونه این دوتا رو روشن کنه.

کاترین:اگه من روشنش کنم!!!!

لایتو:فقط باید منو ببوسی!!!

کاترین:این کاری که خواستی بکنم از رفتن تو معده خوک چندش آورتره

لایتو:میخوای امتحان کنی؟

کاترین اومد کنار تخت و لبه پتو رو گرفت کشید:

کاترین:نه...به هیچ...وجه......بلند شو.....

لایتو:چطوره امشب کنار تو بخوابم.شب از ترس سکته نکنی.

کاترین:آه....هر طور راحتی.من که خیلی خستم.واسمم هیچ اهمیتی نداره.

کاترین رفت زیر پتو و پتو رو تا گردنش بالا برد تا لایتو نتونه گازش بگیره:

لایتو:چیش......تو خودتو از من پنهان میکنی؟چه کار بیهوده ای!!

و رفت و خودشو چسبوند به کاترین و بغلش کرد:

کاترین:من میخوام امشب سالم بمونم و نمیرم......

لایتو:خب تو نمیتونی...تو نمیتونی تا وقتی من اینجا هستم سالم بمونی

کاترین:آه....رقت آوره.الان دقیقا احساس یه قربانی رو دارم....

لایتو:چون هستی.....

اونشب کاترین با هزار بدبختی گذروند.صبح موقع رفتن به دبیرستان سوبارو همش با عصبانیت بهش نگاه میکرد.کاترینم از ترس این که سوبارو نگیره بکشتش ساکت بود.اون روز دبیرستان زودتر تعطیل شد چون قرار بود برای فردا شب برنامه ریزی کنن.فردا شب سالگرد تاسیس دبیرستان بود.وقتی روشنا داشت وسایلشو از تو کمدش داشت برمیداشت کاترین رفت پیشش:

کاترین:سلام

روشنا:اوه...سلام آجی

کاترین:چطوری؟

روشنا:خوبم.

کاترین:من یه منظوری داشتم که اومدم پیشت

روشنا:خب بگو

کاترین:تو از آیاتو....آم.....خوشت میاد؟

روشنا:قبلا آره

کاترین:چه حیف!!!

روشنا:چرا؟

کاترین:خب میدونی تو عمارت اون خیلی از تو حمایت میکنه و خیلی.....

روشنا:خیلی چی؟زود باش بگو!

کاترین:خیلی بهت فکر میکنه.

روشنا:دروغ که نمیگی؟

کاترین:چرا باید به آجی خودم دروغ بگم.

روشنا:خب راستش منم ازش بدم نمیاد

کاترین:من یه فکری دارم این که یه فرصت دیگه به آیاتو بده.

روشنا:خب....باشه

کاترین:خب...ساعت 9 شب تو عمارت میبینمت

روشنا:باشه

شب کاترین حوصلش سر رفته بود و منتظر بود.واسه این که یکم سرگرم بشه رفت یکم بیلیارد بازی کنه.وقتی رفت دید لایتو رو میز بیلیارد نشسته و یه فنجون دستشه.کاترین از این که اومده بود اونجا پشیمون شد و راهشو کج کرد تا بره یهو لایتو صداش زد:

لایتو:هی بیچ-چان وایسا

کاترین:چیه؟

لایتو:خب میدونی من داشتم فکر میکردم که تو یکم زبون دراز شدی.

کاترین:خب اشتباه فکر کردی

لایتو از رو میز بیلیارد بلند شد و فنجونو انداخت زمین وفنجون هم شکست :

لایتو:وای کاترین چرا فنجونو شکستی؟

کاترین:اما من این کارو نکردم

لایتو:خب مشکل همین جاست.تو داری رو حرف من حرف میزنی

کاترین:نه من دارم واقعیت رو میگم

لایتو:جمعش کن

کاترین:تو شکستیش.چرا من باید جمعش کنم؟

لایتو:ببین اگه هی بخوای رو حرف من حرف بزنی مجبور میشم دست رو نقطه ضعفت بذارم و یکم قلقلکش بدم

کاترین:مثلا چجوری؟

لایتو:الانه که روشنا برسه.از اون شروع میکنم

کاترین:باشه....فقط......فقط پای اونو وسط نکش

لایتو:حتما!!

کاترین رفت جلوی لایتو زانو زد و تیکه های فنجونو جمع کرد.همین طور داشت تیکه هارو جمع میکرد یهو لایتو پاشو گذاشت رو دست کاترین و یه تیکه از فنجون رفت تو دستش.یه تیکه ی بزرگ:

لایتو:این به خاطر این بود که دیگه رو حرف من حرف نزنی.

کاترین همه حواسش به دستش بود.داشت از دستش خون میومد:

لایتو:اوه اوه آقای عاشق پیشه داره میاد.شما دو تا رو تنها میذارم.

کاترین هیچ توجهی نکرد.اون تیکه رو از تو دستش دراورد و بلند شد.تا خواست بره سمت دستشویی یهو آیاتو جلوش ظاهر شد:

کاترین:اوه....لعنتی!!!

آیاتو:میبینم دستت اوف شده!!

کاترین:به تو ربطی نداره.

آیاتو:هر چیزی راجب به خون به من مربوطه.

بعد آیاتو دست کاترینو گرفت و خونش دستشو خورد بعد از چند ثانیه کاترینو به طرف خودش کشید و گردنشو گاز گرفت.اون قدر ازش خون خورد که داشت بیهوش میشد.تو همین حالت یهو روشنا پیداش شد و آیاتو رو تو وضعیت دید:

روشنا:آیاتو!!!!!!

یهو آیاتو به خودش اومد.سرشو اورد بالا و روشنا رو دید:

آیاتو:روشنا...من...من......

روشنا:خدای من.....باورم نمیشه.....

آیاتو:میتونم برات توضیح بدم

روشنا از اونجا بدو بدو رفت.آیاتو کاترینو ول کرد و رفت دنبال روشنا.داشت بارون میومد.روشنا داشت میدوید.آیاتو جلوش ظاهر شد و روشنا رو گرفت:

آیاتو:روشنا....روشنا

روشنا:خواهش میکنم به من آسیب نرسون

آیاتو:من هیچ وقت همچین کاری نمیکنم

روشنا:جدا؟با اون چیزی که من دیدم تو....تو....

آیاتو:من چی؟

روشنا:یه هیولایی!!!!!

آیاتو:شاید قبلا بوده باشم الان نیستم

روشنا:تو داشتی دوست منو میکشتی.کسی که به من گفت به تو یه فرصت دیگه بدم اما اون فرصتو از دست دادی

آیاتو:واقعا؟اون بهت گفت یه فرصت دیگه به من بدی؟

روشنا:اره اما تو چیکار کردی؟لطف کاترینو اینجوری جبران کردی.من عمرا دیگه بهت فرصت بدم

آیاتو:نمیذارم بری

روشنا میخوای چیکار کنی؟منو بکشی؟خون منو بخوری؟

آیاتو:عشقمو بهت ثابت میکنم.

روشنا دستای آیاتو رو زد کنار:

روشنا:تو قلب تو هیچ عشقی نیست.جای تعجبم نداره.چون تو یه شیطانی!!

وبه راهش ادامه داد:

آیاتو:شاید من یه شیطان باشم اما تو یه فرشته ای!!!!!!!!!!

و دست روشنا رو گرفت و به طرف خودش کشید و روشنا رو بوسید.*__*با این که آیاتو میخواست این بوسه طولانی تر بشه اما صورتشو میکشه عقب چون میترسید دندونای نیشش لبای سرخ روشنا زخمی کنه:

آیاتو:نمیخوام از دستت بدم

روشنا:پس باید چیکار کنی؟

آیاتو:نمیدونم اما میفهمم

و روشنا رو بغل کرد

*********************

ریجی داشت میومد تا فنجونش رو برداره یهو کاترینو کف زمین دید.کاترین نیمه هوشیار بود.فقط اطرافشو میدید.نه چیزی میشنید و نه چیزی رو میفهمید.ریجی اومد و کاترینو بغل کرد و بردش تو اتاقش.تو اتاق ریجی کاترین داشت کم کم بیهوش میشد.ریجی نشست رو تخت کنار کاترین و دستشو باند پیچی کرد:

کاترین«با صدای خفه»:م..مم...ممنون ریجی.

ریجی:احتیاجی به تشکر نیست.

کاترین:روش.....روشنا......

ریجی:ششششش.....لازم نیست نگرانش باشی.فقط آروم و راحت استراحت کن.

کاترین چشماشو بست و به خواب عمیقی فرو رفت.بعد از این که کاترین به خواب رفت باند پیچی دستش هم تموم شد.ریجی رفت دستشویی تا دستشو بشوره چون خونی شده بود و دستکشش رو عوض کنه.در همین موقع که ریجی تو اتاق نبود لایتو اومد تو و کنار تخت کنار کاترین ایستاد:

لایتو:خیلی خوش شانسی بیچ-چان.خیــــــــــلی

یهو صدای باز شدن در اومد.لایتو یهو ناپدید شد.ریجی اومد تو.دستکش جدیدشو از تو کشو در اورد و تو دستش کرد.داشت وسایل رو میزشو مرتب میکرد یهو چشمش خورد به کاترین.وسایل رو میزشو ول کرد و رفت رو تخت نشست کنار کاترین.چند دقیقه بهش خیره شد.موهاش افتاده بودن رو صورتش.نمیتونست باور کنه این دختر همزاد یه شیطانی مثل یوییه.

 

 

سوبارو از پشت به کاترین خیره بود.سوبارو درو بست و رفت سمت اتاق خودش.رفت تو اتاق خودش و هر چیزی که داشتو ریخت به هم.

اینم عکسش«البته تو داستان شب بود اما تو این عکس روزه»:

در همین حال یهو لایتو اومد تو اتاق سوبارو:

لایتو:سلام داداش

سوبارو یه گلدونو برداشت و پرت کرد سمت لایتو.لایتو جاخالی داد:

لایتو:من نیومدم تا با تو دعوا کنم اومدم تا باهات حرف بزنم

سوبارو:من با تو هیچ حرفی ندارم

لایتو:تو بیش از حد داری شلوغش میکنی

سوبارو:اوه آره تو راس میگی.....البته این حرفو به خاطر این میزنی که از کاترین متنفری

لایتو:شاید.....چیه؟نکنه تو هم گول ظاهر مهربونشو خوردی.

سوبارو:چیشش.......مزخرف...گورتو از این جا گم کن برو بیرون

لایتو:اوه......پس حق با من بود

سوبارو:منظورت چیه؟

لایتو:تو هم مثله ریجی ساده لوح و نادونی.داری مثل وقتی رفتار میکنی که یویی پیش ما بود.به عاقبتش فکر کن

سوبارو:من نه به تو و نه به اون فکر میکنم.....من به هیچ کس فکر نمیکنم.....هیچ کس!!!

لایتو:از رفتارت معلومه!!!!!

لایتواز اونجا رفت.سوبارو دست برداشت و رفت کنار پنجره نشست و گلا رو نگا کرد.آیاتو هم روشنا رو رسوند خونش یعنی خونه ی بانی.موقع پیاده شدن آیاتو هم پیاده شد و دست روشنا رو گرفت:

آیاتو:روشنا....

روشنا:بله.

آیاتو:یادت نره یه شیطان عاشقته و همش به تو فکر میکنه.

روشنا:آم....تو هم یادت نره.......

آیاتو:جدا؟

روشنا:میتونی از کاترین هم بپرسی!!

روشنا یه لبخند ملیحی زد و میره سمت خونه.آیاتو هنوز تو شوک بود.باورش نمیشد روشنا هم همون حس رو داره.اون قدر خوشحال بود که وقتی رسید عمارت هر کسی میدیدش میفهمید دردش عاشقیه.اون شب دبیرستان نرفت.اصلا هم خوابش نمیبرد. معلوم بود روشنا یه تیر عاشقی زده تو قلبش محکم.طوری که هیچ وقت یادش نمیره.

 

 

خب خب این قسمت عاشقانه و رومانتیک هم تموم شد اما حالا حالا تمومن میشه تازه اولاشه.

قسمت 15=15 نظر

 


نظرات شما عزیزان:

نانامی
ساعت11:19---4 تير 1395
داستانو درستش کردم ببخشید
پاسخ:اشکال نداره بابا.خیلی قشنگ بود


یویون
ساعت19:02---3 تير 1395
چرا بیوگرافیت نرسید دستم؟
این قسمت هم عالی بود
پاسخ:عجیبه.من دوبار فرستادم.حالا بازم میفرستم


سلنا
ساعت16:55---3 تير 1395
ولی کی میذاری
پاسخ:ببخشید امشب نميتونم داستانو بذارم فردا حتما ميذارم


روشنا
ساعت11:32---3 تير 1395
واقعا ممنونم ازت آجی واقعا ممنون عکس ازش رو میدم ولی اون ی آدمه انیمه نیست عضو ی گروه کره اییه حالا عکس بدم میشه خواهشا با کریس باشم؟؟
پاسخ:آره اما اگه انیمه ای بود بهتر بود


سلنا
ساعت9:18---3 تير 1395
من منتظرقسمت بعدیم
پاسخ:میذارم.به خدا میذارم


روشنا
ساعت5:21---3 تير 1395
آجی واقعا خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی شرمندتم روم سیاه ببخشید آخه یکیم پیدا کردم که واقعا عاشقش شدم اسمش کریس هست از گروه کره ایی اکسو میشه خواهش کنم مرگگگگ من جووووووون من خواهشا هر جا اسم آیاتو هست رو بکنی کریس؟؟؟از این به بعد با کریس باشم طورو خدا مرررررگ من ژوووون من تورووو خدا خواهشا
پاسخ:خب میدونی نمیشه اما میتونم داستانو طور پیش ببرم که بشه.فقط احتیاج به یه عکس ازش دارم و بیوگرافی.همین


روشنا
ساعت2:15---3 تير 1395
آبجی قسمت بعدی چی شد من واقعا توی خماری ام خخخ
پاسخ:صبر...


نانامی
ساعت23:32---2 تير 1395
خوبه پس میخوام با کو باشم ولی لطفا عشقولانش کن مرسی
پاسخ:باشه حتما


سلنا
ساعت18:19---2 تير 1395
چرا نزاشتی
پاسخ:ببخشید.امشب حتما میذارم


نانامی
ساعت10:50---2 تير 1395
سلام از توی وبم بردار موکامیا میان تو داستانت؟
پاسخ:بله.همشون.تسوکینامی ها هم میان.هر کسی که عاشقان شیطانی هست میاد


روشنا
ساعت8:31---2 تير 1395
وای خداااا چقد رمانتیک آجی واقعا ممنونتم عالیییییییییی بود وای عاشقتم آبجی میسی قربونت فدات قسمت بعدی لطفا که دیگه دل تو دلم نیست خخخ دیر رسیدم نظرات کاملید انشاا...قسمت بعدی نظرات و میکاملم
پاسخ:ممنون عزیزم.باشه دارم تایپش میکنم به احتمال زیاد تا شب میذارم


نانامی
ساعت23:24---1 تير 1395

اگه بشه میخوام با لایتو باشم
پاسخ:رزرو هست.آیاتو،لایتو و سوبارو رزرو هست



نانامی
ساعت21:49---1 تير 1395
سلام منم میتونم توی داستانت باشم
پاسخ:باشه.بیوگرافی میدی یا از تو وبت بردارم


سلنا
ساعت17:00---1 تير 1395
بعدی لطفا
پاسخ:فردا به احتمال زیاد میزارم


سلنا
ساعت16:59---1 تير 1395
بعدی لطفا

سلنا
ساعت16:59---1 تير 1395
بعدی لطفا

سلنا
ساعت16:59---1 تير 1395
بعدی لطفا

سلنا
ساعت16:58---1 تير 1395
بعدی لطفا

سلنا
ساعت16:58---1 تير 1395
بعدی لطفا

سلنا
ساعت16:58---1 تير 1395
بعدی لطفا

سلنا
ساعت16:58---1 تير 1395
بعدی لطفا

سلنا
ساعت16:57---1 تير 1395
بعدی لطفا

سلنا
ساعت16:57---1 تير 1395
بعدی لطفا

سلنا
ساعت16:57---1 تير 1395
بعدی لطفا

سلنا
ساعت16:56---1 تير 1395
بعدی لطفا

سلنا
ساعت16:56---1 تير 1395
بهدی لطفا

سلنا
ساعت16:44---1 تير 1395
بعدی رو زود بزار
پاسخ:باشه


سلنا
ساعت16:43---1 تير 1395
بعدی رو زود بزار

سلنا
ساعت16:43---1 تير 1395
بعدی رو زود بزار

سلنا
ساعت16:42---1 تير 1395
بعدی رو زود بزار

سلنا
ساعت16:42---1 تير 1395
بعدی رو زود بزار

ساناکو
ساعت16:42---1 تير 1395
جالب بود
پاسخ:ممنون


سلنا
ساعت16:42---1 تير 1395
بعدی رو زود بزار
پاسخ:حتما میزارم


سلنا
ساعت16:37---1 تير 1395
خیلی قشنگ بود مخصوصا جای ریجی واااااییی خدا خیلی رمانتیک بود..❤❤❤❤❤
پاسخ:خواهش میکنم


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ سه شنبه 1 تير 1395 ] [ 10:33 ] [ katrin ] [ ]
LastPosts